حکایت جوانی در عرفات
«فضیل عیاض ـ رحمه الله ـ گوید: جوانی دیدم در موقف[1] [عرفات و روز عرفه] خاموش ایستاده و سر فرو انداخته، همه خلق در دعا بودند و وی خاموش بود. گفتم: ای جوان! تو نیز چرا دعا و انبساطی نکنی؟! گفت: مرا وحشتی افتاده است و وقتی که داشتم از من فوت شده، هیچ روی دعا کردن ندارم. گفتم: دعا کن تا خدای ـ عزّوجلّ ـ به برکات این جمع تُرا به سر مراد تو رساند. گفت: خواست که دست برگیرد و دعا کند، نعره ای از وی ظاهر شد و جان با آن برآمد».[2]
[1]. موقف: محل وقوف، محل توقف.
[2]. خواجه محمد پارسا، فصل الخطاب، تصحیح: دکتر جلیل مسگرنژاد، تهران، نشر دانشگاهی، 1381، ص 225.
نسخه قابل چاپ | ورود نوشته شده توسط howzeh-kosar در 1393/07/11 ساعت 03:26:00 ب.ظ . دنبال کردن نظرات این نوشته از طریق RSS 2.0. |
هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
نظر دهید