
ضربت شمشیر، مرهم زخمهایش شد
سه شنبه 93/04/24
مولود خانه خدا، محبوب خدا، به سوی خانه خدا قدم برمیدارد.
دیوارها، دستان ترک خوردهشان را بالا آوردهاند تا در هیاهوی رفتن او، تلاشی برای ماندنش کرده باشند.
کوچههای آشنای کوفه، اشک میریزند. مناجات عاشقانه مولا، ریسههای نورانی این کوچههای تاریک بود و قدمهای مهربانش، فرش باشکوه خاک. شبهای کوفه، حجله حجله از آفتاب حضور او نورانی میشد؛ وقتی انبان سخاوت بر دوش، دستان نیاز را سیراب میکرد. کوفه، دردهایش را بر شانه این مرد سبک میکرد و تنهاییهایش را با حضور او مأنوس بود.
کوفه، بر قامت مولا ایستاده بود؛ بیآنکه یکبار از خود بپرسد این کیست که مرا اینچنین تاب آورده است؟!
این کیست که ناله یتیمان مرا پاسخ داده و نگذاشته هیچ تهیدستی بیپناه بماند؟!
کیست که از فانوسهای روشن هدایتش، شهر روشن شده است و خطبههای آسمانیاش، بهشت را بشارت میدهد؟
مرد میآید؛ تنها و استوار، خود، تنها سایهسار وسعت خویش است.
او نیامده بود که بماند. پرندهترینِ نسل آدم بود. چگونه میتوانست در اسارت خاک بماند؟
زهرآلودهترین شمشیر، به دستان شقیترین انسان، انتظار او را میکشید، انتظار حیدر خیبرشکن را.
باید برود؛ پس ضربت شمشیر را مرهم زخمهایش میداند؛ اگرچه هیچکس نتواند بفهمد معنای لبخند مولا در خضاب خون سرش و سرودن «فزت برب الکعبه» را.
اگرچه هیچکس نتواند لذت مرگ را در نظر مولا درک کند که مولا چرا انتظار مرگ را میکشید؟
حورا طوسی

شب اشک و توبه
سه شنبه 93/04/24
دارم از دست ميروم. کسي هست به فرياد دل من برسد؟ تا خدا راه درازي دارم. جادهاي ميخواهم که قدمهاي گريزانم رابه در خانه آن «دوست» برد؛ يک «ميانبُر» به حريم بالا
نکند مرگ مجالم ندهد. نکند زنده نباشم، نرسم! نکند عمر کفافم ندهد!
شانهام خرد شده از بار گناه. فرصتي ميخواهم تا زمين بگذارم. همه پلهاي پشت سر من ويران است. راه برگشتي نيست. من ماندم و يک سال غم دربه دري؛ غم خانه به دوشي، شانهاي ميخواهم تا يک دل سير بگريم از درد.
من شنيدم که خدا نردباني دارد. به بلنداي سعادت، شبي از اين شبها، يک شب مينهد روي زمين. من شنيدم که شبي از شبها ميشود يک شبه پيمود ره صد ساله. من پي روزي خود آمدهام. من شنيدم که ملائک تا صبح ميبرند آن بالا، عطر اندوه بنيآدم را من به دنبال خودم ميگردم.
شب قدر است آيا؟ شب تسبيح و مناجات و سلام. شب اشک و توبه، شب ويراني من، شب مهماني «او»، شب بيزاري من از دنيا. شب دلجويي او از مهمان شب قدر است آيا؟
من همان بنده از «دوست» فراري هستم ، من همان چهره غمگين پريشان حالم، من همان آدم خاطي و گنه آلودهام، شب قدر است آيا؟
چه کسي ميگويد: «شب دراز است و قلندر بيدار»؟
شب، کوتاه است اين دقايق همگي نايابند. لحظهها ميگذرند. چشم بر هم بزني، سحر از راه رسيد و تو هنوز در خوابي. ها، مبادا که بگويند به تو سحر از راه رسيد است و قلندر در خواب! جامه را از تن خود خواهم کند.
جوشني ميپوشم، بند بندش از نور
جوشني ميپوشم. همه از جنس عطوفت، احسان
شب قدر است امشب! تا سحر بيدارم
تا سحر دانه به دانه، غم خود ميبارم
تا سحر، سر به زانوي «تو» ميگريم زار، تا سحر، توبه به درگاه خدا
شب قدر است امشب
حيف اگر در شب قدر، قدر خود نشناسيم!
خديجه پنجي

الهی عفوک عفوک عفوک
سه شنبه 93/04/24
* ليلة القدر خير من الف شهر*
شب قدر از هزار ماه برتر است.
درحديثي طولاني از پيامبر(ص)مي خوانيم كه موسي (ع)به خدا عرض كرد:
خدايا: مقام قربت را خواهانم…
پاسخ آمد: قرب من در بيداري شب قدر است.
عرضه داشت: پروردگارا… رحمتت را خواستارم.
پاسخ آمد: رحمت من در ترحم برمساكين در شب قدر است.
گفت: خدايا… جواز عبور از صراط را مي خواهم.
پاسخ آمد: رمز عبور از صراط، صدقه در شب قدر است.
عرض كرد: خدايا… بهشت ونعمت هاي آن را مي طلبم.
پاسخ آمد: دست يابي به آن در گرو تسبيح گفتن در شب قدر است.
عرضه داشت: پروردگارا… خواهان نجات از آتش دوزخم.
پاسخ آمد: رمز نجات از دوزخ استغفار در شب قدر است.
در پايان گفت: خدايا… رضاي تو را مي طلبم.
پاسخ آمد: كسي مشمول رضاي من است كه در شب قدر نماز بگذارد.
منبع:وسائل الشيعه جلد 8، صفحه 20

میلادامام حسن مجتبی مبارک باد.
شنبه 93/04/21
آن شاخ گل که سبز بود در خزان یکی است
افشانده غنچه گل سرخ از دهان یکی است
آن گوهری کز آتش الماس ریزه شد
یاقوت خون زلعل لب او روان یکی است
آن لعل درفشان که زمرد نگار شد
داد از وفا به سوده الماس، جان، یکی است
آن نخل طور کز اثر زهر جانگداز
از فرق تا قدم شده آتش فشان یکی است
آن شاهباز اوج حقیقت که تیر خصم
نگذاشته ز بال و پر او نشان یکی است
آن خضر رهنما که شد از آب آتشین
فرمانروای مملکت جاودان یکی است
آن نقطه بسیط محیط رضا که بود
حکمش مدار دائره کن فکان یکی است
آن جوهر کرم که چه سودا به سوده کرد
هرگز نداشت چشم به سود و زیان یکی است
چشم فلک ندیده بجز مجتبی کسی
شایان این معامله، آری همان یکی است
طوبی مثال گلشن آلعبا بود
ریحانه رسول خدا مجتبی بود.

چه لذتی داره این حجاب....
جمعه 93/04/20
چه لذتى دارد وقتى سياهى چادرم، دل مردهايى كه چشمشان به دنبال خوش رنگ ترين زنهاست را مىزند.
چه لذتى دارد وقتى مردهايى كه به خيابان مىآيند تا لذت ببرند، ذره اى به تو محل نمىگذارند.
چه لذتى دارد وقتى در خيابان و دانشگاه و… راه مىرويد و صد قافله دل كثيف!! همره شما نيست.
چه لذتى دارد وقتى جولانگاه نظرهاى ناپاك و افكار پليد مردان شهرتان نيستيد.
چه لذتى دارد وقتى كرم قلاب ماهىگيرى شيطان براى به دام انداختن مردان شهر نيستيد.
چه لذتى دارد وقتى مىبينى كه مىتوانى اطاعت خدايت را بكنى؛ نه هوايت را.
چه لذتى دارد وقتى در خيابان راه مىرويد؛ در حالى كه يك عروسك متحرك نيستيد؛ يك انسان رهگذريد.
چه لذتى دارد اين حجاب!
خدايا! لذتم مدام باد.
حجـــــاب محدودیّـت اســت،بـــــــرای چشمهـــــــای شیطــــــانی…